۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

هیجان نطلبیده مراده!!!!!


درست تو همون لحظاتی که داری جشن داشتن یه چیزی رو میگیری، خدا شاید یه لحظه با دور کردن اون از جلوی چشمات بخواد بهت یه سری چیزا رو بفهمونه که با داشتن اون شاید خیلی متوجه نمی شدی! نمی دونم برای همیشه میگیره ازت اون چیزو یا برای لحظه ای! شاید خیلی مهم نباشه، ولی مهم اینه که اون درسی رو که تو باید بگیری رو گرفته باشی و تصمیماتت رو بر اساس درس جدیدی که یاد گرفتی؛ بگیری!

تپش قلب گرفتم الان که دارم اینا رو می نویسم، بدنم یه جوری کرخت شده و به طرز عجیبی دارم می لرزم! نمی دونم چه مرگمه؟ از آهنگ aerials کار system of a down اِ یا به خاطر اتفاقات (از نظر ما) بدی که اخیر افتاده. شایدم به خاطر غذا نخوردن درست و حسابی این چند روزه است. ممکن هم هست به خاطر دیدن ایمیلی پر از عکسهای اتفاقات یکسال گذشته از بعد از 22 خرداد بود. هر چی که هست دلیلش، من الآن حالم بده.

آهنگو عوض کردم. حالم بهتر نشد. دلیل بالا از دلایل حذف میشه، ولی ای کاش همه دلایل و فکرای نادرست همین قدر راحت از ذهن آدم پاک می شدن. اینطوری زندگی خیلی راحت تر میشد.

دارم عوض میشم، اینو تو وجود خودم احساس می کنم. شاید مث یه آدم گرگ نما که وقتی ماه کامل رو می بینه منم دارم عوض میشم، ولی نه... این حس عوض شدن نیست. شاید به تکامل شبیه تر باشه؛ ولی هر چی که هست دردناکه برام. دردی که انگار دیگه نمی تونم تو خودم بگنجم. لرزش دستام باعث میشه که یه کلمه رو شاید چندین بار تایپ کنم الآن تا درست نوشته بشه.

میخوام کمک همه بکنم. میخوام همه رو خوشحال کنم. میخوام وقتی حس می کنم یه چیزی بد تموم میشه، با تمام توانم جلوشو بگیرم که اینطور پیش نره. چرا هیچ کی حرف منو در این مورد نمی فهمه آخه. منم تا یه حدی ظرفیت دارم در این موردا... گفتم نگی نگفت! تپش قلبم کم کم داره از بین میره، احساس می کنم دارم آرامش بیشتری پیدا میکنم. لرزش و نا آرومی و هیجان عجیبی که توم بود؛ وسط این پاراگراف به اوج خودش رسید و الآن که آخر پاراگرافه خیلی بهتر شده.

رنگ بدنم کم کم داره به حالت قبلیش برمیگیرده، لرزشم از بین رفت. دیگه تپش قلبم اذیتم نمیکنه. دوست جدیدمو فک کنم دوباره دارم درکش میکنم. بازم وقتی که تنها بودم، نوشتن منو نجات داد...

خدایا

شکرت

که به ما قدرت نوشتن دادی

Mehdi Karimi - Let you leave me

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

می نویسم، نوشتم جایز نیست...


یه حسی دارم انگار که بعد از یه دو سه سالیه که دوباره دارم می نویسم، ولی فقط یه ماهه تقریبا که ننوشتم. حس خوبی میده بهم، مثل اینکه دوری و دوستی برای نوشتن هم به آدم حس خوبی میده کلا. مشکل بزرگی که دارم با خودم اینه که وقتی لج می کنم شروع می کنم میزنم زیر همه قولای خودم. سیگار نکشیدن، نوشتن وبلاگ، گوش ندادن آهنگ سلام آخرو... مثل اینکه ما آدما اکثرمون، یا نمیدونم شاید همه آدمای مثل من یه رگ مازوخیسماتیک تو بدنمون داریم که وقتایی که شاکی می شیم از عالم و آدم میزنه بیرون و اولین کسی که انتخاب میکنیم تا هر چی دلمون پره رو سرش خالی کنیم خودمونیم. فکر نکنم چیز خوبی باشه کلا، ولی فک کنم بهتر از سادیسمه یحتمل. چرا به بقیه کُخ بریزم؟ خوب سر خودم خالی می کنم.

سارا، یکی از دوستای صمیمی من، از آمریکا اومده. دلم خیلی براش تنگ شده بود. همین جا هم بهش خوش آمد میگم. ان شاءالله بتونه بدون هیچ مشکلی برای ادامه تحصیلش برگرده و مثل همیشه شاد و سبز باشه.

به 22 خرداد نزدیک میشیم، دعا میکنیم همه مون، بلکه...

از زمانایی که در مورد آدمای نزدیک خودم خیلی خوب فکر نمی کنم بدم میاد، حتی زمانایی که منو آزار میدن با خیلی کاراشون؛ وقتی یه کم در موردشون بد فکر می کنم و شاکی میشم از دستشون، اعصابم از شاکی بودنم در موردشون خیلی میریزه به هم.

همیشه یه دعایی میکردم برای خودم، اونم این بود که همیشه آدمایی که دلم براشون تنگ میشه، لا اقل به فکر من باشن یه زمانایی، دلشون هم اگه تنگ نشد، نشد. به قولی اگه براشون می میرم، برام تب بکنن حداقل. می ترسم از زمانایی که این حسو نداشته باشم در مورد کسی! حالا هر کی میخواد، باشه...

خدا با ماست

محمدرضا علیقلی - خیلی دور خیلی نزدیک