۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

لاغری ، پول ، معافیت! سه معضل بزرگ...


مشتری ها که چندتاشون باهام خودمونی شدن بهم مگن که لاغر شدی، یه کم به خودت برس. خیلی از دوستام هم هی میگن که لاغر شدی، تیروییدت مشکل داره مثل اینکه. تو خونه هم که راه می رم اعضای خانواده هم هی تیکه می اندازن که داری میمیری دیگه تو از لاغری، همسایه بغلی کافی نت از تو مهرازی بلند شده اومده اینجا میگه آقا تو چرا اینقدر لاغر شدی؟؟؟ خلاصه مثل اینکه لاغری ما فعلا به یک معضل بین المللی تبدیل شده. خیلی از دوستان خارج از کشور هم دورادور نگرانی خودشون رو از لاغری بنده اعلام کردند. فلذا به شدت به یک رژیم چاقی هر چه سریعتر نیازمندیم، بنده رسما به بهترین رژیم جایزه میدم

چند وقتیه که خیلی جدی قصد شروع کار جدیدی کردم ولی خیلی جذاب دیدم که سرمایه کافی ندارم فعلا که کاری رو برای خودم شروع کنم. گفتم برم معافیتم رو بالاخره بگیرم و بعدش برم پاسپورتم رو اوکی کنم و برم از اونور جنس بیارم اینور بفروشم. جنس مجاز منظورمه البته ها. داشتم به این قضیه فروش و اینجور چیزا فک می کردم که بعز از یه سری تحقیقات نه چندان فراوان متوجه شدم که قیمت چاقاله بادام تو پایین شهر تهران کیلویی 6000 تومنه و بالا شهر 8000 تومن. دیدم اگه برم از پایین 10 کیلو بخرم بیام بالا بفروشم، ماهی 600000 تومن سود میکنم. به نظر بد نمیومد، ولی وقتی تز خودمو رد کردم که دیدم از اون 10 کیلو خودم یحتمل 6 کیلوشو بخورم؛ که اگه شانس بیارم و نمیرم(از ازدیاد بیش از حد اون ماده هه که نمی دونم اسمش چیه) ضرر میدم کلی. فلذا بیخیال اون شدم. خلاصه پیشنهادهای کاری زیادی هم از دیگران و هم از خودم شنیدم، ولی خیلیهاش به دلایل مشابه حذف شد. در اینجا رسما اعلام می کنم که پایه شراکت هستم. شریک خوبی هم هستم! هر طور که بشه را ه میام، فقط پول توش باشه.

یه تصمیمی که دارم تا تو این 5 ماه تعطیلی عملی کنم اینه که معافیتم رو حتما بگیرم. داشتم دفترچه خدمتو میخوندم، دیدم اینقدر دردسر داره این کوفتیو گرفتن که کلی علاف میشم. ولی مثل اینکه مجبوریه و با فشاری که از سوی اعضای خانواده داره وارد میشه فعلا به ما، مثل اینکه هیچ رقمه نمیشه از زیر این یکی دیگه در رفت. فلذا در این مورد نیز به یک نفر همراه، با حوصله ی زیاد، برای پیگیری مراحل سخت و طاقت فرسای اخذ معافیت نیازمندم. پس از اخذ معافیت شیرینیش خفن با خودمه. راست میگم به جان امین.

Yasmin Levy - La Alegria

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

امروز بار دیگر به من اثبات شد که خدا با ماست


یه روزایی هست، از صبح که از خواب بلند میشی کلا رو فرم نیستی، امروزم از اون روزا بود. حالا خرافه یا غیر خرافه پیرهن سبزتو می پوشی که بلکه اون برات شانس بیاره، ولی با گذشت زمان میفهمی که حتی پیرهنت هم نمیتونه چیزی رو برا عوض کنه. با دوستم رفتم بیرون، رفتیم کافه ویونا، پاتوق همیشگی، شروع می کنم فکر کردن به اینکه چی بگم... فکر، فکر، فکر... حتی خودم هم نمی دونم از چی ناراحتم که بخوام بگم ازش یه کم تا سبک بشم. حتی ویونا هم که همیشه که آهنگای فرهیخته وارانه و سبک بلوز و از این سیستما میذاشت، این دفه شاید برای دل خوشی تو، آهنگای مورد علاقه ات رو پلی می کنه، اما تو هیچ فرقی نمی کنی! حالا چرا؟؟ خودمم سر در نمیارم.

هی از همه چیزی که میاد تو ذهنت حرف میزنی، فکر می کنی اینه که شاید داره ذهنتو داغون میکنه، ولی نه، اینم نبود، اینم نه، این یکی هم نه..... اااااه ه ه ه ه... پس چه مرگته امین. خودتم می فهمی! این هم حس خودم بود هم حسی که تو نگاه دوستم خوندم که میخواست بگه بهم ولی به خاطر اینکه ناراحت نشم، شاید نگفت. نمیدونم!

ناگهان... یه لحظه، یه کلمه و یه نگاه و یه سوال از طرف دوستم. جرقه ای میزنه که یهوشروع میکنم از اول تا آخر همه چیو میگم. احساس میکنم خالی شدم! عجیبه، دوستم با تعجب تمام نگاهم میکنه، خودش هم نمی دونست که با یه سوال میتونه اینقدر دقیق بزنه تو خال و من هم از اون متعجبترکه اصلا چی شد؟ چرا؟ یعنی واقعا مشکل من این بود؟؟ اینقدر بی ربط به تمام تفکرات من؟؟؟

نمی دونم شاید اونقدر خودمو نشناختم که بتونم مشکلای خودمو زود تشخیص بدم از کجاست و چرا ناراحت شدم و به چی دارم فکر می کنم و ... از این حرفا دیگه. ولی هر چی هست اینو می بینم که خدا اینقدر دوستم داره که وقتی میبینه مخ بنده تیلیت شده، یهو یه سوال بی ربطی رو میاره تو ذهن یکی تا ازم بپرسه و منم اینجوری همه چیو بریزم بیرون و سبک بشم. فلذا... الله اکبر

در نهایت باید تزی که بهش میرسیم : مث اینکه پیرهن سبز ما هنوز جواب میده، دیرممکنه جواب بده ولی در نهایت حتما جواب میده. و به عبارتی میشه گفت: دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است.

Guy Farley

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

اندر احوالات یک جمعه بارانی...




جمعه اس. هوا بارونیه و تقریبا میشه گفت اینکه مشتری ای بخواد بیاد کافی نت تو این هوا و به علافی هاش برسه یا حتی اینکه کار مهمشو انجام بده، خیلی غیر ممکن میزنه.

میرسم کافی نت، طبق معمول هیچ کی تو اون مهرازی نیست که درو رو من باز کنه تا من کارت بکشم که ساعت ورودم ثبت بشه. تشکر میکنیم از آقای "ب" عزیز (به قول مطبوعات) به خاطر این همت مضاعفشون.

اولین مشتری میاد کافی نت، کارش خیلی جذابه، میگه میخوام تاریخ تولد میلادیمو در بیارین، از این بگذریم که حتی حوصله نداشت تو یه تقویم نگاه کنه اینو، حتی حاضر نبود که تاریخی که گفتم رو بنویسه رو کاغذ، منم بهش پرینت دادم.

دیروز در مورد وبلاگم با یکی داشتم صحبت میکردم، حرفای حالبی بهم زد، می دونم که منتقد خوبی برای وبلاگمه! اول گفتش که ای کاش اولین پستت رو جدی می نوشتی و سلام علیک و اینا نمی کردی، منم بهش گفتم که اگه اونو نمی نوشتم، هیچ وقت دیگه حوصله پست گذاشتن نداشتم. دومین حرفی که زد این بود که نذار این وبلاگ مثل وبلاگ قبلیت سیاه باشه و غم انگیز و اینا، حرفش خوب بود. اون وبلاگ مال زمان تینیج بازی و این بند و بساطای من و صالح بود، درسته که بعدها هم من و هم صالح خیلی متنهای قشنگی توش نوشتیم، ولی بیشترش غم انگیز بودن. اون وبلاگم برام شده یه الگوی خوبی از گذشته، اتفاقای خوب و بد گذشته رو به یادم میارن، همون هدفی که میخوام با وبلاگ نوشت نداشته باشم.

حالا بگذریم، عکس وبلاگ که همین امروز گذاشته شده، برای رد کردن هر گونه نظریه در مورد سیاه و غم بودن این وبلاگه و تا موقعی که یه پست از لپ تاپ خودم آپ کنم، به صورت موقتی باقی می مونه. عکس این پست رو هم فعلا برای دلخوشی گذاشتم، دلیل دیگه ای نداره، البته عکس العمل علی مطبوعات به این عکس کاملا برام قابل پیش بینیه!

مشتری های دیگه هم کم کم دارن میان، دانش آموزای آموزشگاه پایین که اومدن و به در بسته خوردن، و مشتری بعدی که فک کنم خیلی ها هم بشناسنش... آقای شیره! چه شود امروز پس...

Lady Antebellum - Need you now


۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

یا هو

به قول همت بلندا:"سلام اول!"
به قول خودمونی ها: "سلام دوستان!"
به قول خسته ها: "سلام ای غروب غریبانه دل!"
...
نمی دونم، من که میخوام یه سلام جدید کنم ولی اینقدر ایونر اونور وبلاگ خوندم که همه اش اونا تو ذهنمن. نمی دونم چه جوری بگم که کلیشه ای نباشه!!
شاید بهتره با "یا هو" ی مخصوص خودم شروع کنم.

یا هو
هی میرفتم اینور اونور وبلاگ میخوندم، وبلاگ هومن زندی، وبلاگ علی مطبوعات، وبلاگ لادن و... حسودیم شد که چرا من نمی نویسم یه چیزی رو برای خودم. یه کم حس انگلی بهم دست داد. گفتم خودم هم وبلاگ می زنم. نمی نویسم که کامنتهام بره بالا تعدادش یا بیام ذوق کنم اونی که دوستش داره برام کامنت گذاشته و از این حرفا. این دفعه با سری های قبل فرق داره. می نویسم برای دل خودم. یه زمانایی خوندن نوشته ی خود آدم هم می تونه کمک آدم کنه. همیشه خوندن وبلاگ یه دوست نباید این کارو برای آدم انجام بده. بعدها می تونم به پستهای قبلیم نگاه کنم و از دید احمقانه یا شاید عاقلانه اون موقعی که اون پست رو نوشتم درس بگیرم. اگه اثر ادبی ای هم از من زاییده شد، می زنیم اینجا برای دل خوشی.

تجربه ای که بارها بهم اثبات شده، اینه که نوشتن، خیلی جاها آدمو خالی می کنه. فلذا تلاش میکنیم برای محقق شدن این هدفمون هم که شده نوشتن اینجا رو هرگز فراموش نکنیم.

به امید اینکه اینجا رو سبز نگه دارم.

یا حق