۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

حقم تو سرم بخوره، بذار راحت بخوابم لااقل!

اصن ماها عادت داریم حقمونو بخورن یه آبم روش، یارو همسایه نکبتمون حونه اش رو کوبیده میخواد برج بسازه، یه دونه از این پرده صورتی و آبیا از جنس گونی 2متر جلوتر از حریم خونه اش کشیده، هیچکی نمیره چیزی بهش بگه!! خودمونم دیگه به زور از کوچه رد میشیم، چه برسه به ماشین!

شبا ساعت 1 و 2 میاد آهن ایناشو از تریلی 16 متریش مثل الاق خالی میکنه تو خیابون جلوی خونه یکی دیگه، صداش که همه رو بیدار میکنه هیچی، اگه یکی از همسایه ها هم اعتراض کنه (کاملا بر حسب اتفاق) فحش خوار و مادری ایه که میشنوه و سنگیه که تو دست یارو میبینه که میخواد سمت شیشه خونش پرتاب بشه! یه جوری که اصن انگار حق واقعا با اوناس! میگم که عادت کردیم حقمونو بخورن یه آبم روش، اگه یه موقع هم یادشون رفت آب بعدشو؛ میریم آب هم بهشون میدیم که نکنه یه موقع حقمون بپره تو حلق جر خوردشون!

مرتیکه خودش رفته یه جا دیگه خوابیده، بعدش هم سودش کلا میره تو جیب خودش، همه دهن سرویسی هاش هم برای ما همسایه ها میمونه! ای که ما ایرانیا چقدر به دیگران اجازه میدیم که مث خر رو حقمون پا بذارن!



۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

جالبه! نه؟؟

جالبه، اینکه درد خیلی از آدما به اینه که برای به دست آوردن چیزی تلاش میکنن که به صورت بای دیفالت توی زندگی خیلیهای دیگه هست.
جالبه اینکه، خیلی از آدما میدونن اشکال کارشون از کجاس و می بینن چه جوری به خاطر این اشکال زندگیشون داره به 25 کشیده میشه، ولی اصن نمیخوان از این تفکرات مسخره احمقانه شون دست بردارن هیچ وقت؛ و جالبیش اینه که میگن بذار با این وضعمون زندگی بقیه رو هم به 25 بکشیم.
جالبه که استاد آز فیزیک 1 واحدیت اونقدر عقده ای باشه که آخر هر جلسه بیاد در مورد کل آزمایش ازت بپرسه و اگه بلد نباشی با یه قیافه خیلی حق به جانب نگاهت کنه و بگه: "چرا پیش مطالعه نکردی؟!؟!؟!؟!؟"
جالبه که چه بخوای چه نخوای باید تو زندگیت سیاست داشته باشی، تو تمام مراحل، توهمه کارات؛ تا کلاهت پس معرکه نباشه!
جالبه تو زندگی حسایی داشته باشی که فقط یه عده کمتر از انگشتان دست نفر بفهمنت و بقیه به حسات بخندن، چون اونقدر احمقن که فک میکنن خودشون طبیعین، در صورتی که خبر ندارن طبیعی بودن به همین نفهمیدن اوناس!
جالبه که هنوز هستن آدمایی که وقتی خودشون کلی وقت بهت زنگ نمیزنن و بعدها که کارشون گیر میکنه و زنگ میزنن میگن: "یادی از ما نمیکنی!" آقا مگه یاد کردن دوطرفه نیست آخه؟؟
جالبه زنده بودن یه آدم با تمام خاطراتش، چه خوب و چه بد، حتی اگه همه این کارشو حماقت بدونن!
جالبه اینقدر یکی رو ترسونده باشن که هر روز وقتی میخواد کوتا ترین مسافت رو هم طی کنه از دلهره بمیره، وقتی میخواد بره دانشگاه، چندبار ساعتشو نگاه کنه که نکنه یه موقع تاریخ و زمان یه جوری باشه که بهش گیر بدن و یه ترم دیگه علافش کنن!
جالبه چرخش روزگار به نحوی که بلا بیاد سر آدمای حرومزاده ای که از هیچی نمیترسیدن و فک میکردن چون یه کاره ای هستن حتی خدا هم جرات نداره بیاد سمتشون، بهت گفتم خدا با ماست! بهت هم گفتم نوبت ما هم میرسه!! حالا بشین و تماشا کن!!!
جالبه یه روزایی اینقدر دلت پره که نمیدونی از کدومش بگی؟؟!!؟!
و جالبتر از همه اینکه، خیلییییی جالبه که تمام اینا یه زمانایی با دیدن یه نفر میتونه حتی برای به مدت کوتاه هم که شده از ذهنت فراموش بشه؛ تا بعدها بهش برگردی، بعدهایی که تنهایی، تنهاتری وشاید هم تنهاترین...
Vangelis - La petite fille de la mer

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

دانشگاه... بعد از چهار سال

تو دانشگاه راه میرم، محیطی که چهار ساله میرم و میام، 4ساله که اونجا رو با بهترین دوستام گذروندم و حالا 2سال دیگه باید تحملش کنم! بدون دوستایی که به عشق اونا از کلاس بیام بیرون. بدون انجمنی که بهترین دوست بزرگامو اونجا پیدا کردم. بدون انجمنی که وقتای بیکاریمو برم اونجا و با بچه ها گپ بزنمو برای یه لحظه هم که شده برای خودم brain storm کنم و ایده بدم تا رو بُرد بنویسم! بدون آدمایی که پایه باشن تا هر وقت خواستی باهاشون بری ناهار و هر وقت خواستی بری بیرون و هر وقت خواستی شروع کنین به بهم ریختن دانشکده و دانشگاه.

به گذشته ام فک میکنم، کاری که خوب بلد بودم، الان بیشترم یاد گرفتم و این فکرا داره بیشتر از هر زمانی آزارم میده. زمانایی که میتونستم درس بخونم "مث آدم" و اینکارو نکردم. الان که میبینم همه هم دوره ای هام یا دارن میرن یا رفتن حالا میفهمم که چی از دست دادم. این که تو دانشگاه راه میری و هیچ آشنایی نمی بینی که باهاش بشینی و حتی یه گپ کوچیک بزنی خیلی سخته.دیگه کسی نیست که از سوتی فلان استاد براش بگی و با این که خیلی بی مزه است ازش یه داستان بزرگ بسازی و کلی فان داشته باشی. دیگه کسی نیست که براش شایعه کنی این خانوم چاقه تو کتابخونه خواهر هایک قولتوقچیانه. دیگه کسی نیست که بتونی باهاش در مورد جعبه جوجه کباب 2ساعت حرف بزنی. دیگه کسی نیست که باهاش در مورد مساله انیشتین صحبت کنی! دیگه کسی نیست که با اون بری انجمن مرکز تا راهت بدن و باهاش درد دل کنی از وضع مسخره دانشگاه.

سر جلسه دفاع دوستام که میرم، یه بغضی ته گلوم رو میگیره، به هزار تا دلیل! ولی خوشحالم که بالاخره دارن میرن از اینجا به یه جای جدید، از محیطی که علارغم (شاید برای بعضی ها مث من) مزخرفیش، گل و گیاه و سبز بودن توش غوغا میکنه! محیطی که برای هر کدوم از ماها کلی خاطره (چه خوب؛ چه بد) رقم زده. خاطره هایی که خیلی هاشون رو نمی خواهیم فراموش کنیم. محیطی که به هر کدوممون هزار تا تجربه ی جدید رو اهدا کرد. تجربیاتی که وقتی توشون بودیم هیچ ایده ای نداشتیم در مورد بعدش، ولی الان که داریم از بیرون نگاه میکنیم شاید واقعا نگاهمون با قبل عوض شده باشه نسبت به اونا!

دلم برای گپ زدنامون، برای شلوغ بازیامون، برای دپ زدنامون، برای انجمنمون و دوستای انجمنیمون، برای جعبه جوجه کباب، درس نخوندنامون، برای برد brain storm تو انجمن، برای برف بازی زمستون، برای باد و بارونای پاییز و love street بالای دانشگاه، برای کیف گذاشتن تو انجمن، برای پیچوندن کلاسا و ناهار بیرون خوردن، برای پیاده رفتن از سیدخندان تا خونه، برای داشتن استرس دیر رسیدن به کافی نت، برای صبح زود به زور و با تلفن بیدار شدن، برای کاشته شدن و کاشتن سر قراررفتن به دانشگاه، برای ناهارای پارک شهید آسا، برای سوتی های جلوی بانک مرکزی، برای قرارهای بعد کلاس و مهم تر از همه برای همتون تنگ میشه. قول بدیم هر وقت، هر جا که بودیم؛ هیچ وقت و هیچ جا بهترینامونو فراموش نکنیم.

Andrea Bauer - Song for Eli

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

هیجان نطلبیده مراده!!!!!


درست تو همون لحظاتی که داری جشن داشتن یه چیزی رو میگیری، خدا شاید یه لحظه با دور کردن اون از جلوی چشمات بخواد بهت یه سری چیزا رو بفهمونه که با داشتن اون شاید خیلی متوجه نمی شدی! نمی دونم برای همیشه میگیره ازت اون چیزو یا برای لحظه ای! شاید خیلی مهم نباشه، ولی مهم اینه که اون درسی رو که تو باید بگیری رو گرفته باشی و تصمیماتت رو بر اساس درس جدیدی که یاد گرفتی؛ بگیری!

تپش قلب گرفتم الان که دارم اینا رو می نویسم، بدنم یه جوری کرخت شده و به طرز عجیبی دارم می لرزم! نمی دونم چه مرگمه؟ از آهنگ aerials کار system of a down اِ یا به خاطر اتفاقات (از نظر ما) بدی که اخیر افتاده. شایدم به خاطر غذا نخوردن درست و حسابی این چند روزه است. ممکن هم هست به خاطر دیدن ایمیلی پر از عکسهای اتفاقات یکسال گذشته از بعد از 22 خرداد بود. هر چی که هست دلیلش، من الآن حالم بده.

آهنگو عوض کردم. حالم بهتر نشد. دلیل بالا از دلایل حذف میشه، ولی ای کاش همه دلایل و فکرای نادرست همین قدر راحت از ذهن آدم پاک می شدن. اینطوری زندگی خیلی راحت تر میشد.

دارم عوض میشم، اینو تو وجود خودم احساس می کنم. شاید مث یه آدم گرگ نما که وقتی ماه کامل رو می بینه منم دارم عوض میشم، ولی نه... این حس عوض شدن نیست. شاید به تکامل شبیه تر باشه؛ ولی هر چی که هست دردناکه برام. دردی که انگار دیگه نمی تونم تو خودم بگنجم. لرزش دستام باعث میشه که یه کلمه رو شاید چندین بار تایپ کنم الآن تا درست نوشته بشه.

میخوام کمک همه بکنم. میخوام همه رو خوشحال کنم. میخوام وقتی حس می کنم یه چیزی بد تموم میشه، با تمام توانم جلوشو بگیرم که اینطور پیش نره. چرا هیچ کی حرف منو در این مورد نمی فهمه آخه. منم تا یه حدی ظرفیت دارم در این موردا... گفتم نگی نگفت! تپش قلبم کم کم داره از بین میره، احساس می کنم دارم آرامش بیشتری پیدا میکنم. لرزش و نا آرومی و هیجان عجیبی که توم بود؛ وسط این پاراگراف به اوج خودش رسید و الآن که آخر پاراگرافه خیلی بهتر شده.

رنگ بدنم کم کم داره به حالت قبلیش برمیگیرده، لرزشم از بین رفت. دیگه تپش قلبم اذیتم نمیکنه. دوست جدیدمو فک کنم دوباره دارم درکش میکنم. بازم وقتی که تنها بودم، نوشتن منو نجات داد...

خدایا

شکرت

که به ما قدرت نوشتن دادی

Mehdi Karimi - Let you leave me

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

می نویسم، نوشتم جایز نیست...


یه حسی دارم انگار که بعد از یه دو سه سالیه که دوباره دارم می نویسم، ولی فقط یه ماهه تقریبا که ننوشتم. حس خوبی میده بهم، مثل اینکه دوری و دوستی برای نوشتن هم به آدم حس خوبی میده کلا. مشکل بزرگی که دارم با خودم اینه که وقتی لج می کنم شروع می کنم میزنم زیر همه قولای خودم. سیگار نکشیدن، نوشتن وبلاگ، گوش ندادن آهنگ سلام آخرو... مثل اینکه ما آدما اکثرمون، یا نمیدونم شاید همه آدمای مثل من یه رگ مازوخیسماتیک تو بدنمون داریم که وقتایی که شاکی می شیم از عالم و آدم میزنه بیرون و اولین کسی که انتخاب میکنیم تا هر چی دلمون پره رو سرش خالی کنیم خودمونیم. فکر نکنم چیز خوبی باشه کلا، ولی فک کنم بهتر از سادیسمه یحتمل. چرا به بقیه کُخ بریزم؟ خوب سر خودم خالی می کنم.

سارا، یکی از دوستای صمیمی من، از آمریکا اومده. دلم خیلی براش تنگ شده بود. همین جا هم بهش خوش آمد میگم. ان شاءالله بتونه بدون هیچ مشکلی برای ادامه تحصیلش برگرده و مثل همیشه شاد و سبز باشه.

به 22 خرداد نزدیک میشیم، دعا میکنیم همه مون، بلکه...

از زمانایی که در مورد آدمای نزدیک خودم خیلی خوب فکر نمی کنم بدم میاد، حتی زمانایی که منو آزار میدن با خیلی کاراشون؛ وقتی یه کم در موردشون بد فکر می کنم و شاکی میشم از دستشون، اعصابم از شاکی بودنم در موردشون خیلی میریزه به هم.

همیشه یه دعایی میکردم برای خودم، اونم این بود که همیشه آدمایی که دلم براشون تنگ میشه، لا اقل به فکر من باشن یه زمانایی، دلشون هم اگه تنگ نشد، نشد. به قولی اگه براشون می میرم، برام تب بکنن حداقل. می ترسم از زمانایی که این حسو نداشته باشم در مورد کسی! حالا هر کی میخواد، باشه...

خدا با ماست

محمدرضا علیقلی - خیلی دور خیلی نزدیک

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

لاغری ، پول ، معافیت! سه معضل بزرگ...


مشتری ها که چندتاشون باهام خودمونی شدن بهم مگن که لاغر شدی، یه کم به خودت برس. خیلی از دوستام هم هی میگن که لاغر شدی، تیروییدت مشکل داره مثل اینکه. تو خونه هم که راه می رم اعضای خانواده هم هی تیکه می اندازن که داری میمیری دیگه تو از لاغری، همسایه بغلی کافی نت از تو مهرازی بلند شده اومده اینجا میگه آقا تو چرا اینقدر لاغر شدی؟؟؟ خلاصه مثل اینکه لاغری ما فعلا به یک معضل بین المللی تبدیل شده. خیلی از دوستان خارج از کشور هم دورادور نگرانی خودشون رو از لاغری بنده اعلام کردند. فلذا به شدت به یک رژیم چاقی هر چه سریعتر نیازمندیم، بنده رسما به بهترین رژیم جایزه میدم

چند وقتیه که خیلی جدی قصد شروع کار جدیدی کردم ولی خیلی جذاب دیدم که سرمایه کافی ندارم فعلا که کاری رو برای خودم شروع کنم. گفتم برم معافیتم رو بالاخره بگیرم و بعدش برم پاسپورتم رو اوکی کنم و برم از اونور جنس بیارم اینور بفروشم. جنس مجاز منظورمه البته ها. داشتم به این قضیه فروش و اینجور چیزا فک می کردم که بعز از یه سری تحقیقات نه چندان فراوان متوجه شدم که قیمت چاقاله بادام تو پایین شهر تهران کیلویی 6000 تومنه و بالا شهر 8000 تومن. دیدم اگه برم از پایین 10 کیلو بخرم بیام بالا بفروشم، ماهی 600000 تومن سود میکنم. به نظر بد نمیومد، ولی وقتی تز خودمو رد کردم که دیدم از اون 10 کیلو خودم یحتمل 6 کیلوشو بخورم؛ که اگه شانس بیارم و نمیرم(از ازدیاد بیش از حد اون ماده هه که نمی دونم اسمش چیه) ضرر میدم کلی. فلذا بیخیال اون شدم. خلاصه پیشنهادهای کاری زیادی هم از دیگران و هم از خودم شنیدم، ولی خیلیهاش به دلایل مشابه حذف شد. در اینجا رسما اعلام می کنم که پایه شراکت هستم. شریک خوبی هم هستم! هر طور که بشه را ه میام، فقط پول توش باشه.

یه تصمیمی که دارم تا تو این 5 ماه تعطیلی عملی کنم اینه که معافیتم رو حتما بگیرم. داشتم دفترچه خدمتو میخوندم، دیدم اینقدر دردسر داره این کوفتیو گرفتن که کلی علاف میشم. ولی مثل اینکه مجبوریه و با فشاری که از سوی اعضای خانواده داره وارد میشه فعلا به ما، مثل اینکه هیچ رقمه نمیشه از زیر این یکی دیگه در رفت. فلذا در این مورد نیز به یک نفر همراه، با حوصله ی زیاد، برای پیگیری مراحل سخت و طاقت فرسای اخذ معافیت نیازمندم. پس از اخذ معافیت شیرینیش خفن با خودمه. راست میگم به جان امین.

Yasmin Levy - La Alegria

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

امروز بار دیگر به من اثبات شد که خدا با ماست


یه روزایی هست، از صبح که از خواب بلند میشی کلا رو فرم نیستی، امروزم از اون روزا بود. حالا خرافه یا غیر خرافه پیرهن سبزتو می پوشی که بلکه اون برات شانس بیاره، ولی با گذشت زمان میفهمی که حتی پیرهنت هم نمیتونه چیزی رو برا عوض کنه. با دوستم رفتم بیرون، رفتیم کافه ویونا، پاتوق همیشگی، شروع می کنم فکر کردن به اینکه چی بگم... فکر، فکر، فکر... حتی خودم هم نمی دونم از چی ناراحتم که بخوام بگم ازش یه کم تا سبک بشم. حتی ویونا هم که همیشه که آهنگای فرهیخته وارانه و سبک بلوز و از این سیستما میذاشت، این دفه شاید برای دل خوشی تو، آهنگای مورد علاقه ات رو پلی می کنه، اما تو هیچ فرقی نمی کنی! حالا چرا؟؟ خودمم سر در نمیارم.

هی از همه چیزی که میاد تو ذهنت حرف میزنی، فکر می کنی اینه که شاید داره ذهنتو داغون میکنه، ولی نه، اینم نبود، اینم نه، این یکی هم نه..... اااااه ه ه ه ه... پس چه مرگته امین. خودتم می فهمی! این هم حس خودم بود هم حسی که تو نگاه دوستم خوندم که میخواست بگه بهم ولی به خاطر اینکه ناراحت نشم، شاید نگفت. نمیدونم!

ناگهان... یه لحظه، یه کلمه و یه نگاه و یه سوال از طرف دوستم. جرقه ای میزنه که یهوشروع میکنم از اول تا آخر همه چیو میگم. احساس میکنم خالی شدم! عجیبه، دوستم با تعجب تمام نگاهم میکنه، خودش هم نمی دونست که با یه سوال میتونه اینقدر دقیق بزنه تو خال و من هم از اون متعجبترکه اصلا چی شد؟ چرا؟ یعنی واقعا مشکل من این بود؟؟ اینقدر بی ربط به تمام تفکرات من؟؟؟

نمی دونم شاید اونقدر خودمو نشناختم که بتونم مشکلای خودمو زود تشخیص بدم از کجاست و چرا ناراحت شدم و به چی دارم فکر می کنم و ... از این حرفا دیگه. ولی هر چی هست اینو می بینم که خدا اینقدر دوستم داره که وقتی میبینه مخ بنده تیلیت شده، یهو یه سوال بی ربطی رو میاره تو ذهن یکی تا ازم بپرسه و منم اینجوری همه چیو بریزم بیرون و سبک بشم. فلذا... الله اکبر

در نهایت باید تزی که بهش میرسیم : مث اینکه پیرهن سبز ما هنوز جواب میده، دیرممکنه جواب بده ولی در نهایت حتما جواب میده. و به عبارتی میشه گفت: دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است.

Guy Farley

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

اندر احوالات یک جمعه بارانی...




جمعه اس. هوا بارونیه و تقریبا میشه گفت اینکه مشتری ای بخواد بیاد کافی نت تو این هوا و به علافی هاش برسه یا حتی اینکه کار مهمشو انجام بده، خیلی غیر ممکن میزنه.

میرسم کافی نت، طبق معمول هیچ کی تو اون مهرازی نیست که درو رو من باز کنه تا من کارت بکشم که ساعت ورودم ثبت بشه. تشکر میکنیم از آقای "ب" عزیز (به قول مطبوعات) به خاطر این همت مضاعفشون.

اولین مشتری میاد کافی نت، کارش خیلی جذابه، میگه میخوام تاریخ تولد میلادیمو در بیارین، از این بگذریم که حتی حوصله نداشت تو یه تقویم نگاه کنه اینو، حتی حاضر نبود که تاریخی که گفتم رو بنویسه رو کاغذ، منم بهش پرینت دادم.

دیروز در مورد وبلاگم با یکی داشتم صحبت میکردم، حرفای حالبی بهم زد، می دونم که منتقد خوبی برای وبلاگمه! اول گفتش که ای کاش اولین پستت رو جدی می نوشتی و سلام علیک و اینا نمی کردی، منم بهش گفتم که اگه اونو نمی نوشتم، هیچ وقت دیگه حوصله پست گذاشتن نداشتم. دومین حرفی که زد این بود که نذار این وبلاگ مثل وبلاگ قبلیت سیاه باشه و غم انگیز و اینا، حرفش خوب بود. اون وبلاگ مال زمان تینیج بازی و این بند و بساطای من و صالح بود، درسته که بعدها هم من و هم صالح خیلی متنهای قشنگی توش نوشتیم، ولی بیشترش غم انگیز بودن. اون وبلاگم برام شده یه الگوی خوبی از گذشته، اتفاقای خوب و بد گذشته رو به یادم میارن، همون هدفی که میخوام با وبلاگ نوشت نداشته باشم.

حالا بگذریم، عکس وبلاگ که همین امروز گذاشته شده، برای رد کردن هر گونه نظریه در مورد سیاه و غم بودن این وبلاگه و تا موقعی که یه پست از لپ تاپ خودم آپ کنم، به صورت موقتی باقی می مونه. عکس این پست رو هم فعلا برای دلخوشی گذاشتم، دلیل دیگه ای نداره، البته عکس العمل علی مطبوعات به این عکس کاملا برام قابل پیش بینیه!

مشتری های دیگه هم کم کم دارن میان، دانش آموزای آموزشگاه پایین که اومدن و به در بسته خوردن، و مشتری بعدی که فک کنم خیلی ها هم بشناسنش... آقای شیره! چه شود امروز پس...

Lady Antebellum - Need you now


۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

یا هو

به قول همت بلندا:"سلام اول!"
به قول خودمونی ها: "سلام دوستان!"
به قول خسته ها: "سلام ای غروب غریبانه دل!"
...
نمی دونم، من که میخوام یه سلام جدید کنم ولی اینقدر ایونر اونور وبلاگ خوندم که همه اش اونا تو ذهنمن. نمی دونم چه جوری بگم که کلیشه ای نباشه!!
شاید بهتره با "یا هو" ی مخصوص خودم شروع کنم.

یا هو
هی میرفتم اینور اونور وبلاگ میخوندم، وبلاگ هومن زندی، وبلاگ علی مطبوعات، وبلاگ لادن و... حسودیم شد که چرا من نمی نویسم یه چیزی رو برای خودم. یه کم حس انگلی بهم دست داد. گفتم خودم هم وبلاگ می زنم. نمی نویسم که کامنتهام بره بالا تعدادش یا بیام ذوق کنم اونی که دوستش داره برام کامنت گذاشته و از این حرفا. این دفعه با سری های قبل فرق داره. می نویسم برای دل خودم. یه زمانایی خوندن نوشته ی خود آدم هم می تونه کمک آدم کنه. همیشه خوندن وبلاگ یه دوست نباید این کارو برای آدم انجام بده. بعدها می تونم به پستهای قبلیم نگاه کنم و از دید احمقانه یا شاید عاقلانه اون موقعی که اون پست رو نوشتم درس بگیرم. اگه اثر ادبی ای هم از من زاییده شد، می زنیم اینجا برای دل خوشی.

تجربه ای که بارها بهم اثبات شده، اینه که نوشتن، خیلی جاها آدمو خالی می کنه. فلذا تلاش میکنیم برای محقق شدن این هدفمون هم که شده نوشتن اینجا رو هرگز فراموش نکنیم.

به امید اینکه اینجا رو سبز نگه دارم.

یا حق