۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

دل تنگی


آخرای زمستونه
زمستون 1389، خدایا این سالای اخیر چقدر دارن زود میگذرن، خیلی سریعتر از اونی که بخوای حتی فک کنی که چه جوری گذشتن یا اینکه کاری کردی اصن یا نه!

دلم برای آدمای زیادی تنگ شده و میشه همش!
برای اونی که یه روز که تو کافی نت نشسته بودم و به گوشش رسید که من خیلی رو مود نیستم و برای اینکه منو خوشحال کنه برام یه دسته گل با آژانس فرستاد تا حال من رو از این رو به اون رو کنه و موفق هم شد. الان هم که دور از همیم خیلی! دلم براش تنگ شده خیلی ولی همیشه توی قلبامون با همیم.

برای اونی که یه شب که خیلی حالم بد بود بهش زنگ زدم و بهش گفتم که چقدر از همه چی شاکی ام! چقدر از اینکه همه آدمای اطرافم دارن به یه طریقی ازم دور میشن شاکی ام! هیچ وقت یادم نمیره که چه جوری تونست با حرفای محکم خودش که همیشه بیشترین قوت قلبو به آدم میداد؛ آرومم کنه. و جالبیش اینه که اونم الآن خیلی دوره از من، دلم براش تنگ شده ولی همیشه توی قلبامون با همیم!

برای اونی که همیشه سعی میکرد بهترینا رو برای من فراهم کنه، اونی که با تمام سختی هایی که داشت هیچ وقت نمیذاشت که ماها یه ذره از این مشکلات رو حس کنیم و همیشه سعی میکرد کاملا ما رو از همه لحاظ ساپورت کنه! هیچ وقت تا موقعی که بود این حسو نداشتم که چقدر داره برای ما زحمت میکشه؛ تا وقتی که رفت و من تازه فهمیدم جلوی چه چیزایی رو گرفته بود که ما رو اذیت نکنه، و حالا که فقط دعای خیرش پشت سرمونه، چقدر راه سختی رو پیش رومون داریم! آره؛ این آدمم دیگه پیش ما نیست، دلم براش تنگ شده ولی میدونم هرجا که میرم و هرکاری که میکنم همیشه با منه و هوامو داره!

برای اونی که یه روزی تمام فکر و ذکرم تو زندگیم بود، همه هفته رو به عشق اون یکی دو باری که تو هفته میدیدمش میگذروندم؛ اونی که میخواستیم همه چیو باهم درست کنیم و تلاشمونم کردیم ولی نتونستیم، اونی که هر بار که باهاش قرار داشتم قبلش استرس داشتم. اون آدمم دیگه نیست، دلم هم خیلی براش تنگ شده و همیشه تو ذهن من هست.

برای اون رفیقایی که 7 سال راهنمایی و دبیرستان رو با همشون گذروندم، با همشون درسای مختلف زندگی رو یاد گرفتم، معلمی که تمام زندگیشو برای گذاشت تا ماها بفهمیم که زندگی همش خود آدم و درس و مدرسه نیست. دلم برای همشون تنگه و هیچ وقت فراموششون نمی کنم.

برای اونی که خیلی دوست داشتم بیشتر با هم باشیم، میاد پیشمون و میره، ولی نمیتونه زیاد بمونه چون باید بره شهر خودش و به تنهایی ها و درس و مشغله های خودش برسه! اونی که تا همین چند دقیقه قبل پیشم بود ولی از وقتی که رفته دلم نافرم گرفته و عجیب براش تنگ شده! همیشه با همیم، هم درد همیم و با هم می مونیم!

میخوام یه دعای خودخواهانه بکنم: ای کاش آدما هیچ وقت نمی رفتن، همیشه با هم میموندن تا وابسته شدنشون به هم نخواد اونا رو بترسونه! غیر ممکنه و غیر منطقی، میدونم! ولی آدم وقتی دلش گرفته خیلی نمیشه ازش انتظار منطق و امکان فهمیدن رو داشت.

اونایی که موندین و رفتین، هستین و نیستین، مرده این و زنده این، دورین و نزدیکین، افسرده و خوشحالین. میدونم که حرف خالی به درد نمیخوره، ولی هیچ وقت شک ندارم که دل همتون یه روز برای هم دیگه تنگ میشه، همونطوری که دل من برای همتون الآن تنگ شده! بیشترم میشه. ترجیح میدم دعامو یه کم از خودخواهانگی در بیارم و اینجوری بنویسمش: "خدایا؛ میدونم که آدما نمیتونن تا ابد کنار هم بمونن، ولی یه کاری کن که همیشه تو قلب هم بمونن! یه کاری کن که آدما وقتایی که با همن تمام و کمال از گذروندن زمانشون لذت ببرن و استفاده کنن که بعدا حسرت نخورن و بتوونن با خاطره های خوب اون زمانایی که با هم گذروندن بیشتر یاد هم بمونن!"

Yiruma - Kiss the rain





۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

زمستان، بهمن و گويا بار ديگر يا مقلب القلوب و الاحوال...


نزديك يه ساعت ديگه امتحان آز فيزيك1 دارم. ديشب شب سختي رو گذروندم. يه جورايي دارم كلا عادت مي كنم به افتادن اتفاقاي بد ناگهاني تو زندگيم. احساس مي كنم افتادن اين اتفاقا يه جورايز جزيي از زندگيم شده. اينقدري كه ديگه مث قبل اصن نميتونه فكرمو
مشغول كنه. نميدونم اصن ميشه گفت اين خوبه يا نه؟؟؟

ديشب وقتي رفتيم با صالح و علي درس بخونيم و سوز هوا به صورتم خورد پيش خودم گفتم اگه فردا صبح بيدار بشيم ببينيم داره برف
مياد چه حس جالبي ميتونه باشه؛ و صبح كه بيدار شدم...، برف... بعد از يه چيزي نزديك دو سال. آره! حس قشنگي بود. نوآوري اي بود در نوع خودش براي من اين وسط! يه جورايي احساس مي كردم اتفاق نويي افتاده اين وسط تو زندگيم.

خدايا جالبه كه يه چيزايي كه آدم ازت ميخواد رو سريع برآورده ميكني و يه چيزاي ديگه رو دير يا زود عكسشو براي آدم مياري!‌ ميمونم تو فلسفه كارات هنوز!‌ با اينكه خيلي وقتا بهم اثبات شده كه صلاحم تو اونييه كه برام رخ داده،‌ ولي يه زمانايي هم مث الآنا از اتفاقايي كه افتاد و مي افته و خواهد افتاد تو كفم نا فُرم.

بهمن داره مياد. ماله تولد من! ماهي كه يه زماني خيلي دوستش داشتم؛‌ ولي اين چند سال اخير امتحاناي عجيبي از من گرفتي. خيلي عجيب. آره بزرگ شدم. ساخته شدم. به قول دوستان اين نيز گذشت؛‌ولي خدا جون... آخه چرا كلا؟؟ اصن چرا اين زمستون اينقدر اتفاقاي عجيب مي افته براي من. اتفاقاي سازنده...؟؟ نميدونم!‌ رُك بهت بگم. كم آوردم يه جورايي!

تاريخ باز هم تكرار شد،‌ و جالبيش اينه كه نه يه جور ديگه؛‌ با آدماي ديگه و نقش هاي ثابت. اين دفعه كاملا مث قبل بود و آدمايي كه نقش بازي مي كردن دقيقا همون آدماي قبلي بودن. از اينم در عجبم!؟!؟؟! خدايا... چيو ميخواي به من بفهموني آخه؟؟ يه اشاره اي!‌ چيزي حداقل كه حساب كار دستم بياد لااقل.

ديگه الآن من موندم و سه ترم ديگه از دانشگاه و سربازي اي كه دنبالش نرفتم و دوستايي كه روز به روز به دلايل مختلف داره از تعدادشون كم ميشه. دور ميشيم از هم يه كم يا كلا اينقدر دور ميشيم كه جاذبه پروتون و الكترونامون هم ديگه رو هم هيچ تاثيري نميذاره! نميگم مشكل از اوناس. از منم هست!‌ ولي سوال من اينه كه آخه خداااااااااا! چرا؟؟؟؟؟ ميدونم با ما هستيااا! فقط سوال دارم!

حرف ديگه اي ندارم كه بخوام بگم جز اينكه دارم كم ميارم. گريه هام جمع شده. همه رو نگه داشتم براي يه روزي كه لااقل مطمئن باشم كه يه كم باري كه الآن رو دوشم احساس ميكنم،‌ كمتر شده.

خدايا، با ما باش!! بيش از پيش...