۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

امروز بار دیگر به من اثبات شد که خدا با ماست


یه روزایی هست، از صبح که از خواب بلند میشی کلا رو فرم نیستی، امروزم از اون روزا بود. حالا خرافه یا غیر خرافه پیرهن سبزتو می پوشی که بلکه اون برات شانس بیاره، ولی با گذشت زمان میفهمی که حتی پیرهنت هم نمیتونه چیزی رو برا عوض کنه. با دوستم رفتم بیرون، رفتیم کافه ویونا، پاتوق همیشگی، شروع می کنم فکر کردن به اینکه چی بگم... فکر، فکر، فکر... حتی خودم هم نمی دونم از چی ناراحتم که بخوام بگم ازش یه کم تا سبک بشم. حتی ویونا هم که همیشه که آهنگای فرهیخته وارانه و سبک بلوز و از این سیستما میذاشت، این دفه شاید برای دل خوشی تو، آهنگای مورد علاقه ات رو پلی می کنه، اما تو هیچ فرقی نمی کنی! حالا چرا؟؟ خودمم سر در نمیارم.

هی از همه چیزی که میاد تو ذهنت حرف میزنی، فکر می کنی اینه که شاید داره ذهنتو داغون میکنه، ولی نه، اینم نبود، اینم نه، این یکی هم نه..... اااااه ه ه ه ه... پس چه مرگته امین. خودتم می فهمی! این هم حس خودم بود هم حسی که تو نگاه دوستم خوندم که میخواست بگه بهم ولی به خاطر اینکه ناراحت نشم، شاید نگفت. نمیدونم!

ناگهان... یه لحظه، یه کلمه و یه نگاه و یه سوال از طرف دوستم. جرقه ای میزنه که یهوشروع میکنم از اول تا آخر همه چیو میگم. احساس میکنم خالی شدم! عجیبه، دوستم با تعجب تمام نگاهم میکنه، خودش هم نمی دونست که با یه سوال میتونه اینقدر دقیق بزنه تو خال و من هم از اون متعجبترکه اصلا چی شد؟ چرا؟ یعنی واقعا مشکل من این بود؟؟ اینقدر بی ربط به تمام تفکرات من؟؟؟

نمی دونم شاید اونقدر خودمو نشناختم که بتونم مشکلای خودمو زود تشخیص بدم از کجاست و چرا ناراحت شدم و به چی دارم فکر می کنم و ... از این حرفا دیگه. ولی هر چی هست اینو می بینم که خدا اینقدر دوستم داره که وقتی میبینه مخ بنده تیلیت شده، یهو یه سوال بی ربطی رو میاره تو ذهن یکی تا ازم بپرسه و منم اینجوری همه چیو بریزم بیرون و سبک بشم. فلذا... الله اکبر

در نهایت باید تزی که بهش میرسیم : مث اینکه پیرهن سبز ما هنوز جواب میده، دیرممکنه جواب بده ولی در نهایت حتما جواب میده. و به عبارتی میشه گفت: دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است.

Guy Farley

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر